گوهرهدایت

سلامتی امام زمان وسلامتی رهبر صلوات

گوهرهدایت

سلامتی امام زمان وسلامتی رهبر صلوات

شهید سیف‌الدین برومند



شهید سیف‌الدین برومند به عنوان چهارمین فرزند خانواده‌ای که مذهبی بودن را تمثیل می‌کرد، در پنجم فروردین ماه سال 1342 در روستای درگاه لو از توابع انگوت شهرستان گرمی بدنیا آمد. خانواده از نظر مالی مکنت چندانی نداشت، اما استغنای معنوی گسترده‌ای داشت که جای هر مکنتی را می‌گرفت و قناعتی که از آن حاصل می‌شد زندگی راحتی را به ارمغان می‌آورد. آنان مختصر زمین زراعی دیمی ناهموار داشتند و از طریق کشت و زرع آن امرار معاش می‌کردند در حالیکه چند رأس گوسفند و تعدادی مرغ و خروس نیز کمک هزینه آنها را تشکیل می‌داد. شهید سیف‌الدین از سینه مادرشیر خورد. مادری که صبر و اسقامت در برابر مشکلات زندگی را در خود درونی کرده بود و فرزندان حرف‌شنوی داشت که چشمش به دیدن آنها دیده‌ور می‌شد. از هنگامی که پا گرفت، بیشتر در خانه بود تا درگیر بازی‌های خردسالانه، به گونه‌ای که می‌شد گفت با سایر بچه‌ها و هم سن و سالانش فرق داشت. متفاوت بود. خیلی مهربان‌تر از سایر بچه ها بود به قدری که وفور عاطفه این طفل خردسال پدر و مادر و برادرانش را متعجب می‌کرد. اتفاق مهمی در دوران خردسالی او رخ نداد جز آن‌که به مدرسه رفت. برادرش، برادری که بعدها بر اثر تصادف رانندگی فوت کرد و به نوعی برای سیف‌الدین کودک‌سال بند دل از دست رفته تلقی می‌شد و حتی هنگامی‌که سیف‌الدین بزرگ‌تر شد و فرمانده گروهان جنگی بود و برای روز مبادا وصیت نامه می‌نوشت او را فراموش نمی‌کرد. هرگز او را فراموش نکرد. با همکلاسی‌هایش مهربان بود اما غالباً تنهایی را ترجیح می‌داد. آن‌گاه که تنها می‌شد و تکالیف‌اش را تمام می‌کرد، در باغ جست و خیز می‌کرد و معلم می‌شد و شاگردانش درختان باغ بود. از همان زمان کودکی شروع کرد به نماز خواندن، شروعی که تا پایان زندگی در جهان خاکی ادامه پیدا کرد. دوران وجوانی او، دوران شکل‌گیری و پیروزی انقلاب اسلامی در ایران بود. انقلابی که هیچ روستا و اوبه‌ی دور و نزدیکی از وجود و حضور آن بی نصیب نماند. اکنون سیف‌الدین وارد کلاس اول راهنمایی می‌شد. در مدرسه راهنمایی تازه‌کند انگوت که سه کیلومتر با درگاه‌لو فاصله داشت، ثبت نام کرد. یک‌سال پیش رفت اما دگر ادامه نداد. زیرا ضعف بنیه مالی خانواده او را واداشت که به سیل مهاجران کارجوی عازم تهران بپیوندد و با کسب درآمدی هر چند ناچیز در تأمین بخشی از معاش خانواده بکوشد. پادویی کرد. کارگری کرد، زیر دست بنا کارکرد، تا این‌که چند سالی گذشت و خانواده به پارس‌آباد مهاجرت کرد. این اتفاق در اواخر سال 59 و اوایل سال60 رخ داد. آنچه مهم است این اتفاق سیف‌الدین را از تهران راهی پارس آباد کرد و در پارس‌آباد تقدیری برایش رقم خورد که شالوده حوادث بعدی زندگی‌اش را شکل می‌دهد. پارس‌آباد برایش بسیار خوب و لذت بخش بود آخر سیف‌الدین نوجوانی بود با عاطفه قوی و دلش می‌خواست که هر روز پدر و مادر و برادرانش را ببیند. در سال 1360 به صورت پیمانی و برای مدت پنج سال در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پارس‌آباد نام‌نویسی کرد. ابتدا در واحد تدارکات و سپس در واحد تبلیغات مسئولیت یافت و در هر دو را آن‌چنان خوش و سریع درخشید که مسئولیت سپاه شهرک شهید غفاری و سپس مسئولیت سپاه اصلاندوز را به او سپردند. مسئولیت‌پذیری، درک سریع و انتقال علم به عمل چیزهایی بود که تمام فرماندهانش آن را می دیدند. او که در خاصابان تبریز آموزش دیده و به عنوان نیروی تدارکاتی به سپاه برگشته بود، ظاهراً برای اولین بار در اوایل سال 1361 به جبهه رفت و تقریباً تا آن‌گاه که به شهادت رسید، در جبهه ماندگار شد. در نقاطی مانند گیلان‌غرب، غرب، جنوب، اهواز، سوسنگرد و نیسان یعنی در وسعتی به پهنای تمام مناطق جنگی. او اکنون جوانی بود با قامتی کشیده، ابروان قلمی پیوسته، چشمان بزرگ با گونه لاغر و لبهای درشت و موهای نرم و صافی که به راحتی به هر طرف شانه می‌خورد. شهید سیف‌الدین برای هر کس به نوعی اسوه حسنه است با سیمای دوست داشتنی. شهید سیف‌الدین حضور در جبهه را با خدمت در آشپزخانه آغاز کرد خوش درخشید و خیلی زود مسئولیت انبار لشگر 31 عاشورا را بعهده گرفت اما جای او نه در آشپزخانه بود و نه در انبار. این را فرماندهان لشگر خیلی زود فهمیدند. فهمیدند که توانایی سیف‌الدین در مسئولیت‌پذیری و اجرای آن بی نظیراست. این است که مسئولیت امداد و تدارکات گردان خط مقدم را به او سپردند. اما این‌جا هم جای او نبود. جای او خط مقدم بود و فرماندهی خط آتش که به آن دست یافت و فرمانده گروهان گردید. اگر این جوان پرشور از مشغله نظامی فراغت می‌یافت به خود جنگ می‌اندیشید و به سرانجام آن و به موضوع شهادت. صفا و صمیمیت بی‌نظیری داشت. پدر و مادرش را پدر و مادر جان خطاب می‌کرد و چنان حرمت برادر ارشدش را نگاه می‌داشت و چنان صله ارحام می‌کرد و چنان در رفاقتش کامل بود و چنان مهربان و متواضع بود و چنان بارز و متمایز بود که حالا بی‌اعتنا به گذر ربع قرن فاصله، هر کس او را به یاد می‌آورد دلش می سوزد و چشمانش پر از اشک می‌شود. دل‌بسته علم بود اما دریغ آن‌گاه که سایر شرایط فراهم بود، فقر او را از ادامه تحصیل بازداشته بود و حالا جنگ بود و جنگ فرصت ادامه نمی‌داد. پاسداری بود که با آرامش و اعتماد به‌نفس کامل مشکلات را پشت سر می‌نهاد. آرزو داشت ادامه تحصیل دهد آرزو داشت آرمان‌های انقلاب تحقق یابد و فرزندان او و جامعه‌اش عالی تربیت شوند وخوشبخت زندگی کنند. آخر او که در چهاردهم دیماه 1361 ازدواج کرده بود اکنون دو فرزند داشت، فاطمه و عباس . یادداشت های موجودش نشان می‌دهد که سیف‌الدین سه بار وصیت نامه نوشته است که یکی از آنها فاقد تاریخ بوده و به قراینی اولین وصیت نامه اوست که شاهرگ آنرا طلب حلالیت و مواردی مانند پرداخت بدهی‌ها شکل می‌بخشد. وصیت نامه دوم به تاریخ 21/3/63 آغاز و در 22/3/63 پایان یافته است این وصیت نامه با دقت نظر بیشتری نگارش یافته است و در آن حرف و بسط بیشتری به کار رفته است . حوالی صبح بود که در امتداد عملیات کربلای 5 به سوی دشمن یورش بردند. تیری بر پایش اصابت کرد اما خیلی کاری نبود. زخم را با چفیه بست و پایش را کشید و ادامه داد. شرایط بسیار سختی پیش آمده بود: سیف‌الدین فرمانده دید و دریافت که تیر‌بارچی سنگر گرفته‌ی دشمن، در حال " درو"ی نیرو‌های اوست . نیرو‌های او که خط‌شکن بودند و سنگر نداشتند و تنها می‌توانستند بر روی خاک منطقه‌ی شلمچه، بر روی خاکی همانند خاک صحرای کربلا دراز بکشند و یا اگر دست داد و شانس ‌آوردند، در پشت نخلی یا بوته‌ای پناه بگیرند. نه! دیگر غیر قابل تحمل بود، تیربار جوانان و نوجوانان او را، دوستان او، فرزندان و برادران او را گروه گروه بر زمین می‌افکند. سردار نیم‌خیز شد و در آنی فرار تیربارچی را به رگبار بست و او را بر زمین افکند. نیروهایش نفس راحتی کشیدند اما خودش درهم پیچید. زیرا تیری مستقیم سینه‌ی او را شکافته بود. آن‌روز صبح روز دهم اسفند ماه سال هزار و سیصد و شصت و پنج بود. سه روز بعد که پیکر شش رزمنده را در کنار پیکر دو سردار در مسجد سپاه پارس‌آباد قرار دادند، خبر پخش شد و در آن واحد، ولوله‌ای در شهر پیچید که خیلی سریع به صورت رستاخیز ملت درآمد.



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.